با کمی دقت و مطالعه در تاریخ می توان به این نتیجه رسید که عامل بسیاری از نظریات ملحدانه، عوامل روانی ناشی از آموزههای اشتباه و مخالف فطرت کلیسا بوده است.
برتراند راسل، نویسنده ملحد انگلیسی در کتابی که نام آن را The Conquest of Happiness (تسخیر خوشبختی) گذاشته است سرآغاز نوشته خود و شرح دوران کودکی و نوجوانی خود را چنین بیان میکند:
«شاید بهترین سر آغاز برای فلسفهای که میخواهم از آن دفاع کنم شرح مختصری از زندگی خودم باشد. من خوشبخت به دنیا نیامدم. در کودکی مطلوبترین نشخوار ذهنی من بیزاری از دنیا و قرار گرفتن زیر بار گناه بود.
در پنج سالگی میاندیشیدم که اگر قرار باشد هفتاد سال عمر کنم، تنها یک سهم از چهارده سهم زندگیم را تحمل کردهام و گرفتاری طولانیای در پیش دارم که غیرقابل تحمل است. در جوانی انزجار خاصی از زندگی داشتم و پیوسته تصمیم به خودکشی میگرفتم ولی به واسطه عشق و علاقه به دانش ریاضیات از تصمیم خود منصرف میشدم اما اکنون برخلاف آن زمان از زندگی لذت میبرم و تقریبا میتوانم بگویم با گذشت هر سال از زندگی بیشتر متلذذ میشوم. این امر پارهای مرهون کشف و شناخت آن اموری بود که به آنها تعلق خاطر داشتم و تدریجا به بسیاری از آنها دست یافتم و پارهای دیگر مرهون توانایی پس زدن تعلقات غیر ممکن مانند کسب دانش در رشتههایی بود که مطمئنا پرداختن و کسب معرفت در آنها برایم امکان نداشت، اما فراتر از همه، خوشبختی خود را مرهون کاستن از اشتغالات فکری خود میدانم. مانند دیگرانی که تربیت خشک مذهبی داشتهاند، عادت داشتم درباره گناهان و اشتباهات و کمبودهای خود بیاندیشم و به این جهت در نظر خودم نمونهای از تیرهبختان بودم.» (تسخیر خوشبختی،ص17)
با توجه به بستر نشو، نما و گسترش این نظریات و عدم وجود این زمینهها در فضا و فرهنگ شیعی، جای تعجب است که خواننده شیعی بتواند با این نوشتهها همزاد پنداری کرده، آنها را عمیقا درک کند. بنابراین بسیاری از نظریات ملحدانه که در فضای جامعه ما منتشر میشود شبهاتی کاملا ترجمه شده است که هیچگونه تناسبی با فرهنگ و آموزههای تشیع ندارد؛ به این معنا که خدا و شریعتی که در این شبهات زیر سوال برده میشود، خدا و شریعتی نیست که مکتب شیعه به آن اعتقاد دارد.